داستان راستان

ساخت وبلاگ
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست گفتند یافت می نشود جسته ایم ما گفت آنک یافت می نشود آنم آرزوست هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد کان عقیق نادر ارزانم آرزوست پنهان ز دیده ها و همه دیده ها از اوست آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست گوشم شنید قصه ایمان و مست شد کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست یک دست جام باده و یک دست جعد یار رقصی چنین میانه میدانم آرزوست می گوید آن رباب که مردم ز انتظار دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست من هم رباب عشقم و عشقم ربابی ست وان لطف های زخمه رحمانم آرزوست باقی این غزل را ای مطرب ظریف زین سان همی شمار که زین سانم آرزوست بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست 442 بر عاشقان فریضه بود جست و جوی دوست بر روی و سر چو سیل دوان تا بجوی دوست خود اوست جمله طالب و ما همچو سایه ها ای گفت و گوی ما همگی گفت و گوی دوست گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم گاهی چو آب حبس شدم در سبوی دوست گه چون حویج دیگ بجوشیم و او به فکر کفگیر می زند که چنینست خوی دوست بر گوش ما نهاده دهان او به دمدمه تا جان ما بگیرد یک باره بوی دوست چون جان جان وی آمد از وی گزیر نیست من در جهان ندیدم یک جان عدوی دوست بگدازدت ز ناز و چو مویت کند ضعیف ندهی به هر دو عالم یکتای موی دوست با دوست ما نشسته که ای دوست دوست کو کو کو همی زنیم ز مستی به کوی دوست تصویرهای ناخوش و اندیشه رکیک از طبع سست باشد و این نیست سوی دوست خاموش باش تا صفت خویش خود کند کو های های سرد تو کو های هوی دوست 443 از دل به دل برادر گویند روزنیست روزن مگیر گیر که سوراخ سوزنیست هر کس که غافل آمد از این روزن ضمیر گر فاضل زمانه بود گول و کودنیست زان روزنه نظر کن در خانه جلیس بنگر که ظلمت است در او یا که روشنیست گر روشن است و بر تو زند برق روشنش می دان که کان لعل و عقیق است و معدنیست پهلوی او نشین که امیر است و پهلوان گل در رهش بکار که سروی و سوسنی است در گردنش درآر دو دست و کنار گیر برخور از آن کنار که مرفوع گردنیست رو رخت سوی او کش و پهلوش خانه گیر کان جا فرشتگان را آرام و مسکنیست خواهم که شرح گویم می لرزد این دلم زیرا غریب و نادر و بی ما و بی منیست آن جا که او نباشد این جان و این بدن از همدگر رمیده چو آبی و روغنیست خواهی بلرز و خواه ملرز اینت گفتنیست گر بر لب و دهانم خود بند آهنیست آهن شکافتن بر داوود عشق چیست خامش که شاه عشق عجایب تهمتنیست 444 ساقی بیار باده که ایام بس خوشست امروز روز باده و خرگاه و آتش است ساقی ظریف و باده لطیف و زمان شریف مجلس چو چرخ روشن و دلدار مه وشست بشنو نوای نای کز آن نفخه بانواست درکش شراب لعل که غم در کشاکش است امروز غیر توبه نبینی شکسته ای امروز زلف دوست بود کان مشوش است هفتاد بار توبه کند شب رسول حق توبه شکن حق است که توبه مخمش است
داستان راستان...
ما را در سایت داستان راستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : neda riyaziyat17761 بازدید : 272 تاريخ : شنبه 4 خرداد 1392 ساعت: 13:36